عزیزم این ماه هم نیومدی
عزیز دلم نفسم نمی دونی چقدر دوستت دارم مامان دلم برات تنگ شده روزهام داره می گذره ولی تو باز نیومدی جون دلم خیلی دوستت دارم و دلتنگتم نفسام بیا مامانی رو اینقدر اذیت نکن هفته ی دیگه می خواییم با بابایی بریم قشم برات بقیه ی سیسمونی رو بگیرم. که به امید خدا وقتی شما تشریف اووردی تو دلم دیگه از جام تکون نخورم. تازه عزیزم برای جشن سیسمونیتم همه چیتو آماده کردم از گیفت گرفته تا کارت دعوت، کارت خوشامدگویی، کیک جشن سيسمونيت (البته طرح مورد نظر)، کیک پوشکی و ... همه رو از ذوقم از الان برات آماده کردم، می بینی چقدر برای ا...
بدون عنوان
خود کرده را تدبر نیست
خود کرده را تدبر نیست يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچکي نبود. يک روستايي يک خر و يک گاو داشت که آنها را با هم در طويله مي بست خر را براي سواري نگاه مي داشت اما گاو را به صحرا مي برد و به خيش مي بست و زمين شخم مي زد و در وقت خرمن کوبي هم گاو را به چرخ خرمن کوبي مي بست و به کار وا مي داشت.يک روز که گاو خيلي خسته بود وقتي به خانه آمد هي با خود حرف غرولند مي کرد. خر پرسيد: « چرا ناراحتي و با خود حرف مي زني؟» گاو گفت: « هيچي، شما خرها به درد دل ماها نمي رسيد، ما خيلي بدبخت تريم.» خر گفت: « اين حرفها کدام است. تو بار مي بري ما هم بار مي بريم بهتر و بدتر ندارد &nbs...
شير و آدميزاد
شير و آدميزاد يکی بود يکی نبود ، غير از خدا هيچکس نبود. يک روز شير در ميدان جنگل نشسته بود و بازي کردن بچه هايش را تماشا مي کرد که ناگهان جمعي از ميمونها و شغالها در حال فرار به آنجا رسيدند. شير پرسيد: « چه خبر است؟» گفتند: « هيچي، يک آدميزاد به طرف جنگل مي آمد و ما ترسيديم.» شير با خود فکر کرد که لابد آدميزاد يک حيوان خيلي بزرگ است و مي دانست که خودش زورش به هر کسي مي رسد. براي دلداري دادن به حيوانات جواب داد: « آدميزاد که ترس ندارد.» گفتند: « بله، درست است، ترس ندارد، يعني ترس چيز بدي است، ولي آخر شما تا حالا با آدم جماعت طرف نشده ايد، آدميزاد خيلي وحشتناک...
دوستت دارم
مهتابم عزيزم از همه چيز تو رو تو اين دنيا بيشتر دوست دارم ...
جوجه كوچولو
عزيزم تو جوجه منييييييي ...
داستان نمک
به نام خدا یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود روزی روزگاری در سرزمینی دور، پادشاهی زندگی می کرد که مادر پیر و مهربانی داشت. کشور آنها سرزمینی آباد با باغ ها و مزرعه های پرمیوه و پرمحصول بود. مردم پادشاه را دوست داشتند، چون با عدل و داد حکومت می کرد و نمی گذاشت به کسی ظلم و ستم شود. مادر پادشاه خیلی لاغر و ضعیف بود؛او غذاهایی را که برایش می پختند دوست نداشت و می گفت همه ی آنها بی مزه هستند. هرچه پادشاه به مادرش اصرار می کرد که غذا بخورد، قبول نمی کرد و می گفت:« نه، دوست ندارم.» یک روز زن پادشاه یعنی ملکه ی آن سرزمین و مادر پادشاه با هم در باغ قصر قدم می زدند و گل های زیبای باغ را تماشا می کردند. باغبان هم مشغول کندن علف ه...
دلتنگی مامان و بابا
عزیز دلم مامی جون منو بابایی خیلی دلمون برات تنگ شده نفسم می دونم هنوز نیومده می دونی نفسام به نفسات بنده. الهی قربون اون بوت بشم که هنوز نیومده بوتو حس می کنم. مامانی قشنگم بیا که نفسام از دوریت بند شده مي دوني چند ماهه منتظرتيم؟ پس كي مي خواي بيايي تو بغلم مامان؟ زودتر بيا خيلي تنبلي ها!!!!!!!!!! ...
کلاغ قارقاري
کلاغ قارقاري ني ني وولکي کلاغي رو ديده رو پشت بومشون کلاغه قارقار مي کنه رفته صداش به آسمون ني ني مي گه :آهاي کلاغ اين قدر سروصدا نکن بازيهاي کلاغي رو رو پشت بوم ما نکن بابام تو خونه خوابيده قارقار کني بيدار مي شه مامانم هم ناراحت از صداي قار و قار ميشه برو تو باغا بازي کن آواز بخون با قاروقار راستي ! از اون جا که مي آي براي من گردو بيار ...