رادين رادين ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

نی نی آزی و بابا منصور

عزیزم این ماه هم نیومدی

عزیز دلم نفسم نمی دونی چقدر دوستت دارم مامان            دلم برات تنگ شده روزهام داره می گذره ولی تو باز نیومدی جون دلم خیلی دوستت دارم و دلتنگتم نفسام بیا مامانی رو اینقدر اذیت نکن هفته ی دیگه می خواییم با بابایی بریم قشم برات بقیه ی سیسمونی رو بگیرم. که به امید خدا وقتی شما تشریف اووردی تو دلم دیگه از جام تکون نخورم.     تازه عزیزم برای جشن سیسمونیتم همه چیتو آماده کردم از گیفت گرفته تا کارت دعوت، کارت خوشامدگویی، کیک جشن سيسمونيت (البته طرح مورد نظر)، کیک پوشکی و ... همه رو از ذوقم از الان برات آماده کردم، می بینی چقدر برای ا...
29 آذر 1390

خود کرده را تدبر نیست

خود کرده را تدبر نیست   يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچکي نبود. يک روستايي يک خر و يک گاو داشت که آنها را با هم در طويله مي بست خر را براي  سواري نگاه مي داشت اما گاو را به صحرا مي برد و به خيش مي بست و زمين شخم مي زد و در وقت خرمن کوبي هم گاو را به چرخ خرمن کوبي مي بست و به کار وا مي داشت.يک روز که گاو خيلي خسته بود وقتي به خانه آمد هي با خود حرف غرولند مي کرد. خر پرسيد: « چرا ناراحتي و با خود حرف مي زني؟» گاو گفت: « هيچي، شما خرها به درد دل ماها نمي رسيد، ما خيلي بدبخت تريم.» خر گفت: « اين حرفها کدام است. تو بار مي بري ما هم بار مي بريم بهتر و بدتر ندارد &nbs...
28 آذر 1390

شير و آدميزاد

شير و آدميزاد   يکی بود يکی نبود ، غير از خدا هيچکس نبود. يک روز شير در ميدان جنگل نشسته بود و بازي کردن بچه هايش را تماشا مي کرد که ناگهان جمعي از ميمونها و شغالها در حال فرار به آنجا رسيدند. شير پرسيد: « چه خبر است؟» گفتند: « هيچي، يک آدميزاد به طرف جنگل مي آمد و ما ترسيديم.» شير با خود فکر کرد که لابد آدميزاد يک حيوان خيلي بزرگ است و مي دانست که خودش زورش به هر کسي مي رسد. براي دلداري دادن به حيوانات جواب داد: « آدميزاد که ترس ندارد.» گفتند: « بله، درست است، ترس ندارد، يعني ترس چيز بدي است، ولي آخر شما تا حالا با آدم جماعت طرف نشده ايد، آدميزاد خيلي وحشتناک...
27 آذر 1390

داستان نمک

به نام خدا یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود روزی روزگاری در سرزمینی دور، پادشاهی زندگی می کرد که مادر پیر و مهربانی داشت. کشور آنها سرزمینی آباد با باغ ها و مزرعه های پرمیوه و پرمحصول بود. مردم پادشاه را دوست داشتند، چون با عدل و داد حکومت می کرد و نمی گذاشت به کسی ظلم و ستم شود. مادر پادشاه خیلی لاغر و ضعیف بود؛او غذاهایی را که برایش می پختند دوست نداشت و می گفت همه ی آنها بی مزه هستند. هرچه پادشاه به مادرش اصرار می کرد که غذا بخورد، قبول نمی کرد و می گفت:« نه، دوست ندارم.» یک روز زن پادشاه یعنی ملکه ی آن سرزمین و مادر پادشاه با هم در باغ قصر قدم می زدند و گل های زیبای باغ را تماشا می کردند. باغبان هم مشغول کندن علف ه...
27 آذر 1390

دلتنگی مامان و بابا

  عزیز دلم مامی جون منو بابایی خیلی دلمون برات تنگ شده نفسم می دونم هنوز نیومده می دونی نفسام به نفسات بنده. الهی قربون اون بوت بشم که هنوز نیومده بوتو حس می کنم. مامانی قشنگم بیا که نفسام از دوریت بند شده مي دوني چند ماهه منتظرتيم؟ پس كي مي خواي بيايي تو بغلم مامان؟ زودتر بيا خيلي تنبلي ها!!!!!!!!!! ...
26 آذر 1390

کلاغ قارقاري

  کلاغ قارقاري ني ني وولکي کلاغي رو ديده رو پشت بومشون کلاغه قارقار مي کنه رفته صداش به آسمون ني ني مي گه :آهاي کلاغ اين قدر سروصدا نکن بازيهاي کلاغي رو رو پشت بوم ما نکن بابام تو خونه خوابيده قارقار کني بيدار مي شه مامانم هم ناراحت از صداي قار و قار ميشه برو تو باغا بازي کن آواز بخون با قاروقار راستي ! از اون جا که مي آي براي من گردو بيار ...
22 آذر 1390